بایگانیِ فوریه, 2008

بيا يه لحظه فکر کنيم که ….ه

Posted in Uncategorized on فوریه 23, 2008 by pichack

موضوع انشاء : فوايد گاو بودن

با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز میکنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در میابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم.ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و… درست میکنند.هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست. همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ،نگران جهیزیه اش نیست .
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
تازه وقتی هم که عروسی میکنند اینهمه بیا برو، بعله برون،خواستگاری ، مهریه ، نامزدی، زیر لفظی،حنا بندان، عروسی ،پاتختی،روتختی، زیر تختی، ماه عسل ،ماه..زهر ، طلاق و طلاق کشی و… ندارند.
گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.

آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.
شاعر در این باره میگوید:
سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست

هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .
گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند. شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟شما
تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها حیوانات مفیدی هستندو انگل جامعه نیستند.شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شیر،گوشت، پوست، حتی روده و معده ی گاو استفاده میکنیم. اقای طاعتی زاده معلم خوب حرفه و فن ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها_که البته زشت است_ استفاده میشود.
ما حتی از دستشویی بزرگ (پهن) گاو هم استفاده میکنیم.

تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیر آب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر.آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.
تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط ج
اده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند.
البته
شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است:
گمون کردی تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم

دیده اید گاو نری به خاطربه دست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید:عاشقت هستم»!!سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ !!
دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند!؟
گاو ها در جامعه شان فقر ندارند .گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.دخترانشان به خاطر وضع بد خانواده خود فروشی نمیکنند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نمیشوند.رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند.هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمیخورد.
هیچ گاوی غمباد نمیگیرد.هیچ گاوی رشوه نمیگیرد.هیچ گاوی اختلاس نمیکند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمیریزد.

هیچ گاوی خیانت نمیکند. هیچ گاوی دل گاودیگر را نمیشکند.هیچ گاوی دروغ نمیگوید .هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که از فرط پرخوری مجبور شود روی آن همه علف یک آفتابه عرق سگی بخورد و بعدش راه بیفتد توی کوچه خیابان در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
هیچ گاوی همجنس بازی نمیکند.

هیچ گاوی گاو دیگر را نمیکشد .هیچ گاوی…

اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید…
لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه …همه از گاو..
ولی…هیچ گاوی نگفت: من گفت :ما…ه

**** نظرتون چيه؟ گاو بودن فايده داره؟ درمورد گاو شدن فکر کنم؟
**** خيلی طولانی شد ، ببخشيد.
**** يه وقتی سوء تفاهم نشه ها، همه حرفا خطاب به خودم بود.ه

توئی تنها دليل بودن من

Posted in Uncategorized on فوریه 15, 2008 by pichack

آسمون آبی سقف بالای سرش بود و زمين خاکستری استراحتگاهش.
هميشه احساس سرما ميکرد، آخه تکيه اش به باد بود.
تنها يار و همراهش سايه اش بود که اونم تو روزهای ابری تنهاش ميگذاشت.

يه روز که مثل روزهای ديگه به نظر می رسيد،
يه گرمای غريبی تو همهء وجودش نشسته بود.
ديگه سرمائی حس نمی کرد.
به خيال اينکه باد هم پشتش رو خالی کرده به راهش ادامه داد.

با بارش بارون همينکه اومد دستش رو چتری کنه تا خيس نشه
يه مانعی جلوی بارش رو گرفت.
فکر کرد که شايد بارون هم باهاش قهر کرده و تنهاش گذاشته.

وقتی از سر خستگی چشمهاش رو بست،
نوازشیو رو تنش حس کرد.
اما اونقدر نوازش مستش کرده بود که خواب بهش اجازه نداد چشمهاش رو باز کنه.

يه روز که شدت نور آفتاب بهش اجازه نمی داد اطرافش رو درست ببينه غيبت سايه اش براش خيلی عجيب بود.
اما فکر کرد که شايد سايه هم تنهاش گذاشته.
پس بازهم بی تفاوت به اطرافش راهش رو ادامه داد.

هرروز يه اتفاق تازه می افتاد اما به بی تفاوتی ختم می شد.
تا اينکه يه روز يه صدای قريب توجه اش رو جلب کرد.
گوشش که فقط صدای خودش رو شنيده بود نتونست تشخيص بده صدا از کجاست.
نگاهش رو از روبه رو جدا کرد و به اطراف توجه کرد،

اما فقط يه رد پا کنار رد پای خودش ديد و يه تکهء شکسته از جنس بلور.
انگار خيلی دير شده بود
دوباره سرما … دوباره سايه …. دوباره تنهائی

**** چقدر خوب ميشه اگه قدر حضور همديگه رو بدونيم نه اينکه بعد از از دست دادن افسوس بخوريم.ه

جای خودت نفس بکش

Posted in Uncategorized on فوریه 1, 2008 by pichack

روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزديکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در يک لحظه ، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او ديد که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم يک حاکم بودم ، آن وقت از همه قويتر می شدم !

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نيروی ابر از خورشید بيشتر است و تبديل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.ولی وقتی به نزديکی صخره ای رسيد ، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترين چيز در دنياست و تبديل به آن شد . همان طور که با غرور ايستاده بود ، ناگهان صدايی شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!ه

*** بعضی وقتها فکر ميکنم که اگه جای خدا بودم تا کجا اين ناسپاسی ها رو تحمل ميکردم؟؟؟