بایگانیِ آوریل, 2008

تو را می خواهم ای مرحم، ای درد

Posted in Uncategorized on آوریل 28, 2008 by pichack

ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است.
نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟
مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم.

ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،
نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟
مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟

ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.
خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند. نمي خواهي خرما بچيني؟
مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.

ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده،
اين اسب را با خودت مي بري؟
مجنون هيچ نگفت. ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.

**** خیلی قشنگ بود دلم نیومد تنهائی لذت ببرم.
**** چرا برای دیدن یه عشق قشنگ باید فقط به کتابها رجوع کنیم؟

شوخی یا جدی؟

Posted in Uncategorized on آوریل 21, 2008 by pichack

زنهایی که به دنبال برابری با مردها هستند آرزوی بسیار کوچکی دارند !
» تیموتی لیری»

اگر مردها می توانستند حامله شوند آن وقت سقط جنین ایین مقدسی می شد !
» فلورانس کندی «

زن بدون مرد مثل یک ماهی بدون دوچرخه است !
» گلوریا استاینم «

شما همیشه می توانید برای سالگرد ازدواج ، شوهرتان را غافلگیر کنید . فقط کافی است یادش بیاورید که آن روز سالگرد ازدواج شماست !!
» ال شلاک «

مردها با یک بیماری وراثتی متولد می شوند . روانشناسان در تعریف این بیماری می گویند : ترس از اینکه اگر به زنی وابسته شوی ، مرد مجردی در جای دیگری ممکن است از زندگی بیشتر از تو لذت ببرد !
» دیو باری «

مردها از صفت » جوان » برای زنهای زیر 18 سال و مردهای زیر 80 سال استفاده می کنند.
«نانسی لین دزموند «

اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می برد . ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت و دامن خیاط دوز تن کند شوهرش با کمال میل او را بیرون می برد و تمام مدت به زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده است خیره می شود !!!
«بالتیمور بیکن «

حرفی نیست که زنها کودن هستند ،ولی آنها برای این این طور آفریده شده اند که بتوانند با مردها برابری کنند!!!!!
» جرج الیوت «

شما خیلی مردهای باهوش را می شناسید که با زنهای کودن ازدواج کرده اند ، ولی هرگز زن باهوشی را پیدا نمی کنید که با مرد کودنی ازدواج کرده باشد.
» اریکا جانگ «

مردها دارای قوه ی بینایی هستند ولی زنها از بینش برخوردارند.
» ویکتور هوگو «

زن بودن کار بسیار شاقی است ، چون معمولا مستلزم سر و کله زدن با مردهاست
؟؟؟

**** البته این جملات شاید برای بعضیها جدی به نظر بیاد اما به نظر من شوخیه. حالا به نظر شما شوخیه یا جدی؟
اینجا دموکراسی جمهوری اسلامی برقرار نیست که مخالف رو ساکت کنن پس هر عزیزی حرفی داشت راحت باشه. فوقش اگه خیلی مخالف بود بر علیه اش جلو در اصلی یاهو 360 تحصن می کنیم.

**** از عزیزانی که قصد تحصن دارند خواهش می کنم مقداری گِل همراه خودشون داشته باشن که اگه اذیتهای یاهو ادامه داشت همونجا یه کوچولو درِ 360 رو هم تزئین کنیم.ه

دروغِ هرچی گفتمت، جز اینکه گفتم عاشقم

Posted in Uncategorized on آوریل 14, 2008 by pichack

امروز با یکی از دوستان عزیزم داشتیم در مورد دروغ گفتن صحبت می کردیم.
وقتی ازش جدا شدم به حرفهائی که بینمون ردو بدل شد خیلی فکر کردم.
بهش گفتم از نگفتن حقیقت بیزارم اما اگه دلیل اون فرد قانع کننده باشه و دیگه کارش رو تکرار نکنه حتما فراموش میکنم.
بهم گفت شاید دروغ مصلحتی گفته باشه
……

می دونم همهء ما یه قاب تنهائی داریم که دوست نداریم هرکسی رو به اون راه بدیم.
می دونم خیلی وقتها با گفتن حقیقت بدترین برخوردهارو دیدیم.
اما شاید دلیل اینهمه فاصله بینمون همین نقابهای روی صورتهامون باشه.

دروغ مصلحتی چیه؟
اصلا چرا دورغ می گیم؟
اگه دروغ می شنویم مقصرش خودمون هستیم؟

تو اگه پرنده باشی چشمهای من آسمونه

Posted in Uncategorized on آوریل 4, 2008 by pichack

همیشه از اینکه ماهی قرمز هفت سین بی حرکت روی تنگ آب باشه دلم میگیره.
اما امسال تصمیم گرفتم یکیشون رو مهمون خونه مون کنم و ازش خوب مراقبت کنم تا بعد از تعطیلات ببرمش به یه دنیای بزرگتر.

یه روز طبق قولی که به خودم داده بودم رفتم تا مایهء حیاتش رو تازه کنم اما خیلی بی حال بود. دلم ریخت.
آروم آب داخل تنگ رو عوض کردم و بردمش کنار هفت سین و نشستم پیشش.
اما انگار قصد رفتن داشت و برای اوج گرفتن می اومد لب آب و بی حرکت می ایستاد.
دلم طاقت نیاورد.
تنگش رو بغل کردم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.
بهش گفتم که دلم می خواد بمونی تا ببرمت دنیای بزرگتر رو ببینی. ببینی که دنیا این قفس کوچیک با سنگ ریزه های آبی و نارنجی داخلش نیست.
هرکاری می تونستم انجام دادم و حرفام رو بهش زدم. بقیه به عهدهء خودش بود
مرگ تو قفسی که لایقش نیست یا لذت بردن از قشنگیهائی که انتظارش رو میکشید.

فکر کنم صدام رو شنیده بود، آخه هرروز سرحالتر میشد.
بعد از اتمام تعطیلات که هروقت سمت تنگش می رفتم فقط به دستهام نگاه می کرد.
تا اینکه به وعده ام وفا کردم و به دنیای آبی و بزرگی که لایقش بود و به اونجا تعلق داشت بردمش.

**** الهی که همه به اونچه که لیاقتش رو دارند برسن

**** شاید بعضی وقتها فکر کنیم به انتهای زندگی رسیدیم اما فقط یه نقطه کافیه تا ته اون خط بگذاریم از سر خط شروع کنیم.

**** با ماجرائی که براتون تعریف کردم لطفا بهم نخندید