بایگانیِ مِی, 2008

من باتو خوشم

Posted in Uncategorized on مِی 30, 2008 by pichack

نمیدونی چه کیفی داره

وقتی داره بارون میاد صورتت رو سمت آسمون بگیری و صورتت خیسِ خیس بشه و از بینیت بارون بچکه فقط حواست باشه با مغز نقش زمین نشی.

فصل خزون تو خیابون خلوت پاهات رو روی برگهای خشک بگذاری و صدای جیغش تا آسمون هفتم بره

تو دل سیاه شب چشم تو چشم با ماه بشی و باهاش حرف بزنی و یه ستاره بین حرفات برات چشمک بزنه

یه روز خواب بمونی و به صورت دو با مانع و استقامت خودت رو برسونی شرکت و ببینی رئیس هنوز نیومده

تو خیابون یکهو یاد یه خاطرهء خنده دار بیفتی و بزنی زیر خنده و یکی که داره نگاهت میکنه تو دلش بگه آخی طفلکی جوونم هستهااا، بیچاره مامانش

با دوستات تو یه راه طولانی و خسته کننده توهمات خنده دار بزنی و اونقدر بخندی که اشک از چشمات در بیاد

از دلقک بازیهات مامانت کِرکِر بخنده

وقتی بابات خسته از سرِکار میاد براش شعر بخونی و با لبخندِ خسته اش کلی کیف کنی و بپری صورت خسته اش رو ببوسی

بعد از کلی سروکله زدن با یه برنامهء سخت نتیجه اش همونی بشه که میخواستی

یه چیزی از خدابخوای وهی بگی این تن بمیره خدا روم رو زمین ننداز. اما خدا محلت نذاره و مثل چی نا امید بشی بعد تو اوج نا امیدی خدا خواستت رو بهت بده. اونجاست که دلت می خواد لپ خدارو بکشی

صبح بیدار شی و ببینی یکی از دوستهای خوابگاهیت که هنوز درسش توموم نشده ساعت 3 صبح برات میس انداخته

دختر خواهر یک ساله و نیمت مشغول گریه کردن باشه و تا قیافهء مضحک تورو ببینه نیشش تا بناگوشش باز بشه

بهترین دوستت بهت بگه گوساله از بودن باتو کلی حال می کنم

رفیقت حالش گرفته باشه و با دلقک بازیهای تو بخنده

یه دوستای ماهی مثل دوستهای 360 پیچک داشته باشی ه

****زندگی خیلی مرض داره، همش دوست داره آدم رو اذیت کنه. اما من فکر کنم اگه به قشنگیهائی که هرچند ساده اما اطرافمون هست نگاه کنیم میتونیم اساسی بینیش رو به خاک بمالیم. اونوقته که پرچم سفیدش رو از سر تسلیم بلند میکنه

تنهائی خیلی سردمه

Posted in Uncategorized on مِی 20, 2008 by pichack

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم.
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.
مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.ه


میدونم همیشه مراقب همهء ما هستی اما نمی دونی این روزها چقدر دلم می خواد بشینم پیشت، تو بغلت و باهم حرف بزنیم. نوازشم کنی و بهم بگی که غصه نخورم. این روزها خیلی دلم برات تنگ میشه.ه


سایه چین 2

Posted in Uncategorized on مِی 13, 2008 by pichack

روی چمنهای استادیوم کاملا از برف پوشیده شده بود، دسته دسته گنجشک روی آن نشستند. به دنبال آن کلاغها که از پرواز در آسمان مه آلود، خسته شده بودند، برای استراحت کنار گنجشکها فرود آمدند. با بلندتر شدن سروصدایِ سگ و گربه های اطراف که به داخل استادیوم هجوم آورده بودند، تمام پرندگان آنجا را ترک کردند. با شنیدن سرو صدا، نگهبان استادیوم به جان آنها افتاده و آنها را از گوشه و کنار استادیوم بیرون راند و نرده های استادیوم را با قفل و زنجیر بست.
صفحهء سفید استادیوم پر شده بود از رد پاهای بزرگ و کوچک گنجشکها، کلاغها، سگها، گربه ها و در نهایت انسانی که با چماق روی تمام رد پاها خط کشیده بود.
دیگر نقاشی خداوند کامل شده بود که آسمان هم نفس راحتی کشید و به خواب رفت.

روزنامه را تا کرد و روی میزش گذاشت. عینکش را از چشمهایش درآورد و روی روزنامه قرارداد. از جایش بلند شد و به طرف قفسهء کتابهای گوشهء اتاق رفت. آلبوم عکسهای قدیمی را برداشته و سرجای قبلی اش برگشت.
همانطور که آلبوم را ورق می زد با دیدن عکس کودکی اش در زیر درخت سنجد خانهء پدری در فکر فرو رفت. یاد خنده های مادرش افتاد. دستش را داخل جیب پیراهنش فرو کرد و سنجدهائی که مادر هفتهء پیش ازدرخت سنجد حیاط چیده و برایش پست کرده بود را زیر انگشتهایش حس کرد.
اشک در چشمهایش حلقه زد. چطور ممکن بود؟
به سمت تلفن رفت، گوشی تلفن را برداشت و شماره را گرفت. کسی گوشی را برنداشت. دوباره عینکش را به چشمش زد، روزنامه را برداشت و در قسمت فوت، به عکس مادرش زُل زد.

جشن تولد میترا – الههء عشق – بود، ورث رَغَن دست دختری را گرفته بود و باهم می رقصیدند. می گفتند او محافظ شخصی میترا و حامی عاشقان است و هرگاه یکی از دونفری که به نام میترا با هم عهد و پیمان بسته اند، پیمان شکنی کند ورث رَغَن به شکل گرازی وحشی بر زمین فرود آید، پیمان شکن را چه در بالای کوه باشد و چه در زمین، می یابد و او را به سزای عمل خویش می رساند.
الههء باران با چشمان سیاه درشت و گیسوان مواجِ ریخته بردوش، کنار میترا ایستاده، چشمانش را بر زمین دوخته و در فکر فرو رفته بود. با خود فکر می کرد حالا که ورث رغن عهد و پیمانش را با او شکسته است چه کسی قرار است پیمان شکن را به سزای عمل خویش برساند؟!

***** اگه خانوم نیک جهان بفهمه از کتابش اینهمه استقبال شده یه سر میره بالای برج همیشه نیمه کارهء میلاد که یه هوائی بخوره.

سایه چین

Posted in Uncategorized on مِی 9, 2008 by pichack

هر عادت بدی که داشت از او یاد گرفته بودم اما حتی دریغ از یک عادت خوب که از او یاد گرفته باشم.
هر سنگی راکه در سر راهم پیدا می کردم به شیشهء پنجره ای پرتاب می کردم.
یادم داده بود که چطور با زغال سیاه تمام دیوارهای سفید سر راهم را خط خطی کنم.
حتی مهارتی را که در بالا رفتن از درخت، شکار گنجشکها، کندن سر آنها و به سیخ کشیدن آنها کسب کرده بودم را هم مدیون او بودم.
سیلی محکمی را که در جواب «دوستت دارم» گفتنش، بیخ گوشش خواباندم را هم خود او یادم داده بود.

وقتی که سجادهء مادرم را با قیچی از وسط به دو نیم کردم و مُهرش را در باغچهء وسط حیاط چال کردم، مادرم ساعتها دور باغچه دنبالم کرد و با هزار فحش و ناسزا شروع به کتک زدنم نمود.
سالهای سال پس از آن روز به جرم حسادت کودکانه ای که به چادر نماز خواهر بزرگترم داشتم، چه مُهرها که نشکستم، چه سجاده ها که به دو نیم نکردم، چه چادر نمازها که نسوزاندم و مادر بیچاره به جای اینکه چادر نمازی برای من بدوزد، چه نفرینهائی که نثارم نکرد.

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان ساخته بودند.
حق داشتند!
نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر از نگهبانی از جُرم است.

***** متنهای فوق رو از کتاب «سایه چین» به نویسندگی «شفیقه نیک جهان» انتخاب کردم که شامل 45 متن مجزاست و من سه متن رو براتون انتخاب کردم.

***** اگه دوست داشته باشید تو پستهای بعدی هم این کار رو ادامه میدم.ه