بایگانیِ آگوست, 2008

شانه های تو قبله گاه دیدگان پر نیاز من

Posted in Uncategorized on آگوست 26, 2008 by pichack

می خواهم باران بخوانمت

ذرات وجودم را تطهیر می کنم و برای آمدنت نماز می خوانم.
گله نکن که چرا چتری همراه ندارم.
بی انصافی است که تو بباری و من روح تشنه ام را از رحمت حضورت بی نصیب بگذارم.ه

عجب رسمیه رسم زمونه

Posted in Uncategorized on آگوست 12, 2008 by pichack

همیشه وقتی لفظ آنتن و زیر آب زدن رو می شنیدم یاد مدرسه و دوران راهنمائی می افتادم که خبرهای کلاس و بچه ها توسط مافیائیها کف دست ناظم و مدیر بود. چه جو مسمومی بین بچه ها حاکم بود.
از اونجائی که توبهء گرگ مرگه خیلی از این نفوذی ها همچنان مرام حیوان نجیب، کلاغ رو ادامه میدن و این کار رو تو محیط کارشون ادامه می دن.
متاسفانه محیطی که منم مشغول کار هستم از این اجنبی ها کم نداره
امروز کسی که پیر و مرید مافیا بود به طرز کاملا پروفشنال در دام رفقاش گرفتار شد و به قول معروف زیرآبش اساسی زده شد.
این چهره اونقدر محبوب کارمنداش بود که با شنیدن این خبر مجلس شادمانی به صرف فرار از زیر کار برگزار کردن.
در این حین یکی از مدعوین مطلبی رو تعریف کرد که گویا واقعیت داشته:

زمان تصرف هند شرقی توسط انگلیسیها یه انگلیسی میره بار و میخواسته بشینه رو صندلی که یه هندی صندلی رو از زیرش میکشه و انگلیسی مضحکهء خاص و عام میشه اما به جای اینکه ناراحت بشه به مرد هندی میگه اشکالی نداره. ما دوستهای خوبی میشیم.
این دو نفر باهم دوست میشن و انگلیسی مرد هندی رو به محل کارش میبره و به سِمت خوب بهش میده و خوش و خرم روزها میگذره.
تا اینکه یک روز انگلیسی به هندی میگه قراره پولی برای سرمایه گذاری وارد شرکت بشه، اون رو بردار و خودت تو هرکاری که میدونی شرکت بده. اینجوری به نفع شرکت میشه.
هندی هم از همه جا بی خبر عامل بزرگترین اختلاس هندوستان میشه و به خاطر اینکار محکوم به اعدام میشه.
موقع اجرای حکم میپرسن کسی میخواد صندلی رو از زیر پای مجرم بکشه که انگلیسی داوطلب این کار میشه و …

واقعا کینه انگیلیسی به کینه شتری گفته

***** یه جا میخوندم دنیا مثل کوه میمونه و اعمال ما مثل صدا. بازتاب بعضی صداها گوش کر میکنه. پیچک خانوم مراقب صدات باش

وقتی نیستی گل هستی خشک و بیرنگ میشه

Posted in Uncategorized on آگوست 5, 2008 by pichack

دلم تنگ است.
دلم به اندازهء تمام نادیدنهای تو تنگ است.
وقتی نیستی ثانیه ها نیز بهانه ای برای گذر کردن ندارند.
خسته می شوم،
خسته از بی قراری های ذرات وجودم.

می دانم نمی دانی
می دانم
می خواهم بنویسم.
مثل همیشه
اما اینبار نه از باتو بودن
می خواهم از باتو نبودن بنویسم
تا که بدانی
تا مرا به باتو بودن ببری.

وقتی نیستی گم می شوم
و دیگر دلیلی برای پیدا شدنم نمی بینم.
هرروزِ باتو روز میلادم هست.

وقتی می روی نور چشمهایم را چراغ راهت می کنم
سپرده ام خوب بتابند
تا که قدمهایت غریبگی نکنند.

مهربانترینم
می خواهم بهانه بخوانمت

بهانهء زیبای زندگی ام

با من بمان