آخرین باری که دلمشغولیهامو روی کاغذ آوردم فردای انتخابات بود.ه
از اونروز سالنامه ام رو میز داره خاک میخوره و شایدم خودکارم باهام قهر کرده باشه و دیگه برام ننویسه.ه
امروزم که بعد از مدتها موفق شدم اینجا لاگین بشم بازهم سراغشون نرفتم.ه
این روزها سراغ خیلی چیزها نمی رم. یادآوری روزهای گذشته برام عذاب آور شده.ه
روزهائی که با الان خیلی فرق داشتن.ه
آرزوهام، علایقم، هدفم، رنگ دنیام و ….ه
این روزها فقط مشغول خداحافظی هستم
خداحافظی با دنیای رنگی رنگیم که هیچی سیاهش نمی کرد. آخریها سبز شده بود، اگه بدونی سبزش چقدر خوشگل بود.ه
یهو سبزم خشک شد، سبزم سیاه شد و بعدشم قرمز شد. قرمز به رنگ خون دوست.ه
خداحافظی با آرزوهائی که هرروز سیاه پوششون هستم. اما دلم نمی خواد عادت کنم برای مرگ آرزوهام فاتحه بخونم. دلم نمی خواد بی آرزو بشم.ه
خداحافظی با اون روح شر و شوری که وقتی نگاش می کردم باورم نمی شد برای یه دختر 27 ساله باشه. ه
خداحافظی با عزیزانی که امید خیلیها بودن و یه روز از خونشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن و جرمشون فقط نگرانی برای فرای کشورشون بود.ه
خداحافظی با مسافرائی که به امید برگشت سوار هواپیما شدن و نمی دونستن پروازشون به مقصد خونهء همیشگیه.ه
فقط یه چیزی آرومم می کنه اونم بودن شما کنارمه. ه
وقتی دیدم جمعه تو صف نماز تنها نیستم و با اینکه اجازه ندادن برم تو خود دانشگاه صدای الله اکبرم با صدای تو یکی شد و به گوش آقای هاشمی رسید دلم آروم شد. ه
وقتی دیدم آقای هاشمی هم با زخمهای مردم آشناست و خودش رو به نشنیدن نمیزنه دلم آروم شد.ه
وقتی دیدم دو تا خانوم نگاه پر از ترس اون پسری که به جرم شرکت تو نماز بالا و پائین شدن باتومهای گاردیهارو می دید تنها نگذاشتن و با خواهشهاشون باعث نجاتش شدن دلم آروم شد.ه
امیدم به خدا هنوز نمرده، به فردائی که برای من و تو قراره بیاد سلام می کنم
الهی و ربی من لی غیرک
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
This entry was posted on ژوئیه 20, 2009 at 12:20 ب.ظ. and is filed under درد دل. You can follow any responses to this entry through the RSS 2.0 feed.
You can leave a response, or trackback from your own site.
ژوئیه 20, 2009 در 6:42 ب.ظ.
استاد از پا نخواهد افتاد ، نا امید نمیشود
ژوئیه 21, 2009 در 5:30 ب.ظ.
و من امیدم به امید اوست
ممنون از حضورتون
ژوئیه 20, 2009 در 9:24 ب.ظ.
بنویس تا فراموش نکنی
تاریخ تکرار دل مشغولی هاست و بیچاره انسانی که فراموش می کند و در این فراموشی مکرر، دلمشغولی ها هر روز می آیند، درگیر می کنند، فراموش می شوند و باز دوباره می آیند
و یادت باشه هیچ وقت هیچ سبزینه ای خشک نخواهد شد
ژوئیه 21, 2009 در 5:28 ب.ظ.
چشم هم می نویسم
هم امیدم رو به پای دنیای سبز رنگم میریزم تا دوباره تازگیش برگرده
سپاس از حضورتون
ژوئیه 22, 2009 در 2:28 ب.ظ.
از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست…
🙂
پیچکم غصه نخور. این روزا برای همه ماها به یه نحوی بوده و یه جوری به هر کدوممون صدمه زده
ولی همین که می بینیم با هم هستیم و قصد تسلیم شدن هم نداریم خودش خیلی خوبه
امیدمون رو حفظ کنیم و سعی کنیم مثل روزهای خوب پیشین زندگی کنیم که دشمنای ما فقط خواهان دیدن افسردگی و ناامیدی ما هستن
:-*
ژوئیه 22, 2009 در 5:31 ب.ظ.
من شما دوستهارو نداشتم چیکار می کردم؟
مرسی پیشمی گل بانو
ژوئیه 23, 2009 در 6:52 ق.ظ.
نترسیذ، نترسید، ما همه با هم هستیم
:دی